فراموشی یا...

دوستی در دانشگاه دارم که تقریبا با هم صمیمی هستیم چند سال پیش پدرش رو از دست داد و بعد از یک سال مادرش رو .اخلاقش زیرو رو شد از یک آدم شلوغ پرسرو صدا و یه دوست صمیمی تبدیل شد به آدمی گوشه گیر و منزوی .رابطه ما کم کم در معرض نابودی بود با همه زوری که تو نگه داشتن ارتباط می کردم سعی داشت از همه دل بکنه میگفت نمی خوام دوباره وابسته شم، امشب سالگرد مادرش بود با چندتا از بچه ها رفتیم پیشش  از من پرسید از پدرت چقدر خاطره تو ذهنت مونده؟
تاثیرگذارترین آدم زندگیم بابا بود میتونم به جرات بگم که عاشقش بودم سه سال پیش طی یه اتفاق از دست دادمش .با رفتنش تمام خاطره هاش رو برد ، هیچ وقت نمی تونم فراموشش کنم اما خاطره زیادی ازش تو ذهنم نمونده انگار اصلا از اول نبوده معنی سردی خاک رو که بعد از فوتش همه میگفتن الان حس میکنم بعضی وقتها وجدانم ناراحت میشه که :(خوبه اینهمه دوستش داشتی و...) ،و حالا می دیدم تو داشتن این حس تنها نیستم  

بعد از مدتها

مدتی بود ننوشته بودم.امتحان،درسها،کار،بیماری و... همه اینها دست به دست هم دادند تا اینجا به روز نشود
امتحانها که تمام شد همین امروز آخریش بود؛ کار که همیشه هست و چه خوب که هست و اما بیماری،خدا به سر کسی نیاره بیچاره شدم
بگذریم
چند سال پیش -قبل از این که تصمیم بگیرم و مستقل زندگی کنم-به راحتی دوست پیدا میکردم بدون اینکه نگران چیزی باشم اما وقتی تعداد دوستهایم را از آن سالها تا الان مقایسه میکنم به یکی دو نفر برمیخورم که خیلی هم ارتباط نزدیکی با آنها ندارم دوستیهای قبلی ام نسبت به الان پابرجاتر است
واقعا مشکل چیست ؟آدما دارند از هم دور میشوند یا بحث دیگریست از این وضعیت ناراحتم و ناراحت تر میشم وقتی نسل قبل از خودم را میبینم که ارتباط هایشان پابرجاست و هنوز هم اراده کنند دوست دارند