این روزها بیشتر از همیشه درگیرم از این درگیری لذت میبرم ار اینکه فرصت سرخاروندن هم نداشته باشم احساس خوبی دارم اینطوری احساس می کنم زنده ام و روزهام هدر نمی ره ممکنه اینطوری هم نباشه اما حداقل خودم اینطوری فکر میکنم چند روز پیش به یکی از دوستای ترم اولم برخوردم سه سالی میشد که همدیگرو ندیده بودیم بعد از ترم دوم واج کرد و قید دانشگاه رو زد و حالا در آستانه جدایی! خیلی راحت از این قضیه صحبت میکرد و حسرت من و بقیه بچه ها رو میخورد که درسمون رو خوندیم و کاری رو به نتیجه رسوندیم احساس کردم از من میخواد بهش دلگرمی بدم اما در نهایت بی رحمی گفتم مشکل بزرگیه و خودت مقصری ؛از حرفی که زدم تعجب کردم اما به یاد آوردم سال اول دانشگاه رو که اون به ما میگفت دانشگاه رو واسه شوهر کردن انتخاب کردم حالا هم که موفق شدم ! برای من و خیلی از بچه ها این حرف قابل هضم نبود و به عنوان یه دختر احساس کوچیک شدن بهم دست داد .شاید خیلی احمقانه باشه اما احساس میکنم با اون جوابم که باعث گرد شدن چشماش و باز موندن دهنش شد انتقام اون روز رو گرفتم D: